گذر زمان....

زمان می گذرد و من و تو هر روز وابسته تر از دیروز... خدایا این پیوند و دلخوشی را از ما مگیر...

دلم گرفته در آرزوی رهایی از همه ی تضادها...

خدایا از خود به تو پناه می برم رهایم مکن. دستم بگیر مثل همیشه. بگذار که بگذرد. منتظرم...

خودمم نمی دونم چی می گم فکر کنم دچار افسردگی ناشی از روزمرگی شدم.

راستی جای همه خالی صفحه ضمیر شیراز هفته گذشته بخاطر بارش برف حدود ۳۰-۴۰ سانت حسابی سفید و صیقلی شد. آرامش برف را دوست دارم. رنگ برف را دوست دارم.

با دخملی رفتیم برف بازی من بی حوصله و او سرشار از نشاط درون و برون.

در پناه حق

اولین بیماری در سال 92

دختر شیرین زبون قشنگم چی شد یه دفعه بینی ت کیپ شد و بعد تا صبح تب کردی و .... مامانی رو حسابی نگران کردی. یا بخاطر آب بازی و مرتب کولر زدنه یا بی احتیاطی کردی و به کسی که مریض بوده نزدیک شدی!! شایدم بخاطر غفلت منه که بخاطر بی حوصلگی و کار و فکر برگزاری مجلس سی ام و چهلم مامان ازت غافل موندم و ...

دکتر روحی برا سفیکسیم و شربت سرماخوردگی و سودافرین+قطره بینی تجویز کرد و ازت خواست چون آمپول ننوشته در عوض حسابی همکاری کنی و آب لیموشیرین و پرتقال نوش جان کنی دلبندم. دیروز چاره ای نداشتم با خودم آوردمت شرکت و تا تونستی شیطنت کردی... امروز بابایی مرخصی گرفته و پیشت مونده تا بهتر بشی و خطر سرایت به بچه های مهد از بین بره بعد با خیال راحت بری مهد و بازی کنی.

راستی خاله زمانی دو تا بچه گربه بهت کادو داد که عسل رو از خودت جدا نمی کنی و خیلی دوستش داری.

این روزها فقط دوست داری دامن یا لباس دخترونه بپوشی و موهات فرفری باشه لباس و کفش و جوراب و گل سرت باید ست باشن و من اجازه دخالت ندارم. ازم خواستی رنگ مو و شابلون نقاشی روب بدن برات بگیرم و یه جفت کفش بندی مثل مال خودم. اگه از چیزی خوشت بیاد می گی: مامان، اینو وقتی بزرگ شدم میدی برا خودم؟ مرتب به موهای خودتو و من ور میری و می گی بزرگ بشم یا دکتر می شم یا آرایشگر.

زیاد به تمرین فلوت دل نمی دی و این هفته قرار برای اجرای گروهی فکر کنم بلز باهاتون کار کنن. سه شنبه معلوم می شه.

اکثر نقاشی هات یه دخترخانمه که بادکنک دستشه. بعد هم دورشو می چینی و میذاری تو پاکت که هدیه بدی به دوستات.

بابایی نقش اغلب حیوونا رو باهات بازی می کنه و تو عاشق بازی با خرگوشه و ماره هستی.

دوره فلوت

حدود یک ماهه که وارد دوره آموزش فلوت شدی. از هفته آینده یعنی جلسه پنجم کلاسات بخاطر بازگشایی مدارس روزای پنجشنبه برگزار می شه. فعلاً زیر نظر خانم آذری میمونی تا بعداً که دوره های مهد جدیدت شروع شد اگه مربی موسیقیشون خوب باشه ببرمت زیر نظر خودشون.

شروع پاییز دیگه توی یه مهد دیگه

چون مهد قبلیم تعطیل شده مامانم مجبور شد منو شعبه شماره 2 همون مهدم ثبت نام کنه که یه کم دورتره اما بعد که دید توی زمستون و برف و باد و بارون ممکنه اذیت بشم و بهم سخت بگذره تصمیم گرفت یه مهد خوب و نزدیکتر ثبت نامم کنه که با خیال راحت برم و برگردم. این شد که دیروز اسمم توی مهد تلاش ثبت نام شد و من دو سال آموزش پیش دبستانی مو در این مهد تجربه خواهم کرد. من مهد جدیدمو خیلی دوست دارم اما دلم برا مربی و مهد قبلیم تنگ می شه و مرتب سراغشونو از مامانم می گیرم تا اگه بشه شماره شونو پیدا کنه و بهشون تماس بگیره که بیان پیش من. مامانم میگه مهد جدیدم از هر جهت خیلی بهتر از قبلیه و توی شیراز جزء مهد های شناخته شده است. منم خیلی خوشم اومد خصوصاً که زمین بازیش بزرگتره و من بهتر میتونم بالا پایین بپرم و تاب و سرسره هم که نگو و نپرس... آخ جون منتظرم هر چه زودتر سال تحصیلی جدید شروع بشه و با مربی و دوستای جدیدم آشنا بشم آخه من خیلی خیلی مهد رفتنو دوست دارم. مامانم همیشه می گه خداروشکر با آوا برا مهد رفتن اصلاً مشکلی نداشتم طوریکه اگه میشد جمعه ها هم دوست داره بره مهد... خوب ما اینیم دیگه. تازه شم یه عکس جدید پرسنلی هم گرفتم که توش کاملاً مشخصه چقدر بزرگتر و خانم تر شدم و دیگه همه چی رو میفرمم (می فهمم).  اینم عکسم خودتون قضاوت کنید: خودم فرم موهام و لباس و کفشمو انتخاب کردم و اصلاً زیر بار نظرات مامانم نرفتم. تازه بعد از عکس رفتم پارک و تا تونستم بازی کردم و خودم نوع بازی هامو انتخاب کردم و برای اولین بار در عمرم اونقدر بازی کردم که خسته شدم و خودم پیشنهاد دادم بریم خونه والا توی پارک خوابم می بره و بچه ها میپرن روم.

20/6/92

هنوزم دلتنگم

دختر قشنگم این روزا مامان خیلی خیلی دلتنگه حوصله هیچ جا و هیچکی رو نداره. قربون دنیات برم مامانو ببخش و بهش فرصت بده تا خدا بهم آرامش بده. دلم تنگه خیلی تنگ مرسی که مامانو درک می کنی...

مگه این اشکا میزارن، بدون اجازه شر و شر میبارن

خدایا صبرم بده!

آوای قشنگم مادرجونی آسمانی شد!

دخترک حساس من در جواب سوالات دلتنگی تو چیزی ندارم جز اینکه بگویم "مادر جون آسمانی شد" الان دیگه فکر می کنی مادر جونم مثل خدا نوری هست در قلب ما. قربون دلتنگیهات قربون مهربونی هات

"اللهم صل علی محمد و آل محمد"

مادر خوبم روحت شاد

دلتنگی بهانه است بامید دیدار ...

ساز جدید

با مربی بلزت تماس گرفتم مثل همیشه خیلی ازت راضی بود و می گفت در رنج سنی آوا فقط دو نفر برا دوره فلوت انتخاب شدن که یکیشون آواست و اون یکی دوستت امیرحسین. بهت تبریک می گم گل من. ظاهراْ از وقتی برات بیشتر وقت میزارم و با همدیگه تمرین می کنیم بهتر از قبل هم شدی. خداروشکر. بهرحال قرار شد ساز فلوت رکوردر و کتاب یک و دو آموزش فلوت رو برات بگیریم تا انشاءالله از نیمه تیر شروع کنی. همیشه موفق باشی عزیز دلم. خیلی تلاش می کنی مطابق میل ما باشی. خانوم تر و بامزه تر از همیشه شدی. صحبت کردنت رفتارت و حتی بازی هات بصورت هماهنگتری شکل گرفتن. توی خیابون بیشتر مواقع شعر "ای ایران ای مرز پر گهر ..." رو میخونی البته آخرش رو اینطور تموم می کنی "...پاینده باد خاک ایمان ما" یا "...جان من فدای پاک پاک میهنم..." برای تنوع به اتاقت چیدمان وسایلت رو تغییر دادیم و الان ۴ روزه که تنها توی اتاق خودت میخوابی و باز هم مستقل تر شدی. بعنوان جایزه قراره برات چراغ خواب رومیزی کیتی بخریم. سعی می کنی هر چیزی رو سرجاش قرار بدی و نظم اتاقت بهم نخوره گرچه بعضی وقتا بخاطر خستگی حوصله کار نداری اما رویهم رفته نظم و ترتیب رو رعایت می کنی. من و بابایی از دختر گلمون خیلی راضی هستیم. هفته گذشته هم بالاخره به کفش پاشنه دار رسیدی و چند روز مرتب پات بودن حتی شب هم یا پات بودن یا توی بغلت. اگه هم باهاش بیرون میرفتی دوباره شسته میشد و توی خونه پات می کردی و مخصوصآ روی سرامیک و لمینت که صدا می کرد تو هم حسابی عشق می کردی. دیروزم هوس دوران بچگی بسرت زد و لباس زیر یکسالگیتو بزور تنت کردی و باهاش خوابیدی اما سفارش کردی به هیچکی نگیم آوا لباس بچگیشو تنش می کنه. بقول خودت این یک رازه...الانم تن دخترت کیاشاست. عکسشو بعداْ میزارم.

دیروز بعداز ظهر سه تایی رفتیم و برا شما فلوت و دو جلد کتاب آموزشی و سی دی گرفتیم. بابایی برا من هم یه شال سر گرفت اما نمیدونم چرا مرتب می گفتی حالا که برا مامان یه چیزی گرفتی چرا برا من چیزی نمی گیری؟!!!!!!! فدای کوچولوی حسود نازم. بردیمت پارک شهر اما شهر بازیش تا آخر شهریور بسته است چون دارن کلاْ اسباب بازیهاشو بروز و جدید می کنن.

بدون شرح!

خواجه عبدالله انصاری فرمود:

بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است
و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است
و حج نمودن، تماشای جهان است.

اما نان دادن، کار مردان است...

دوره ارف- بلز

از وقتی با هم بلز تمرین می کنیم هم علاقه ات بیشتر شده و خوب تمرین می کنی و هم خیلی پیشرفت کردی. دیروز مربیت خیلی خیلی ازت راضی بود و گفت میخواد در اجرای پایان ترم شرکتت بده. بعدش انشاءا... وارد دوره بعدی یعنی فلوت رکوردر می شی.  راستی اولین کارنامه دوره زبانت هم بدستمون رسید و کل نمره ۱۰۰ رو آورده بودی. امیدوارم همیشه در کنار سلامتی بهترین شادترین و سرآمدترین باشی. اینو بدون فقط با صبر و پشتکار میتونی به آرزوهات برسی و انسان قوی و بزرگی باشی. برات از خدا بعداز سخاوت و عزت نفس شکیبایی و آرامش آرزو می کنم که توی زندگی خیلی بدردت میخوره گل من.

ولادت امیر مومنان علی(ع) و روز پدر

عید ولایت و روز مرد مبارک...

دیروز از صبح دست بکار شدم و برا آقا جون بابایی غذاهایی که دوست دارن(خورشت قیمه بادمجان- کشک و بادمجان- کیک کاکائویی) رو پختم تا شب بهمراه یه سبد میوه فصل و هدیه روز پدر ببریم خدمتشون و دور هم لحظات شادی داشته باشیم. هر کی با خودش یه چیزی آورده بود عمه سحر هم شام کوکوسبزی و آش رشته تدارک دیده بود که سفره شام رو حسابی متنوع و اشتها آور کرده بود. جای بقیه خالی

ایران لند خلیج فارس شیراز

چهارشنبه ۱/۳/۹۲ عصر که از کار برگشتم با پیشنهاد و فکر بکر آوا خانوم تصمیم اتخاذ گردید که آوا بره سرزمین بازی هایپر استار. آخه دختر قشنگم همیشه پیشنهادات خوبی برا خوش گذروندن داره همشونم آخرش به پارک و شهربازی و قلعه بادی و بازی و رستوران و عروسک و کتاب و خرید درمانی و چیزای خوب و خوشمزه مربوط میشن. حقیقتآْ این خرید درمانی خیلی توی روحیه تاثیر مثبت داره و حیف که این خوددرمانی مثبت با گرون شدن بی رویه قیمت ها از اکثر مردم صلب شده. بگذریم.... تا راه بیفتیم و برسیم دل تو دل دخملی نمونده بود. آخه خیلی وقته که منتظریم شهربازی مجتمع خلیج فارس معروف شیراز راه بیفته که با افتتاح این شهربازی فعلاْ یه کوچولو از فاز اول پروژه راه افتاد. آوا اکثر بازی هایی رو که به سنش میخورد رفت و حسابی لذت برد طوریکه تصمیم گرفت از این ببعد فقط بیاد این شهربازی و... در انتها جیغ بنفش بابایی که کارتش حسابی خالی شده بود.

 

شکر

خدایا بخاطر بزرگترین و بی نظیر لذت زندگیم شکر. بخاطر تواناییم در دیدنش شنیدنش در آغوش کشیدنش بوییدنش و داشتنش شکر. بخاطر تمام لحظه های با او بودنم شکر. دوستش دارم دوستت دارم شکر

پایان اردی بهشت

امروز پیش بابایی خونه موندی و مهد نرفتی. دیشب سر جریان لاکی که برده بودی مهد بالاخره با عذرخواهی و ندامت شما اوضاع روبراه شد و بغل و بوس و صلح و آشتی برقرار. بعنوان جریمه برات حکم یک هفته نبردن هرگونه اسباب بازی و عروسک و ... به بیرون از خونه در نظر گرفته شد که با تعجب گفتی: این که جریمه نیست تنبیه هست. و من مات و متحیر از اشتباهی که کردم و تو در هوا گرفتی.

عاشق لباس دخترونه و دامن پفدار هستی کاش بهمین اندازه به تمرین موسیقی و بلز دل می بستی. برا اینکه دلزده نشی زیاد اصرار نمی کنم باوجود این بدون تمرین مورد تایید کامل خانم مربیت هستی و قراره با کمی تمرین در اجرای گروهی شرکت کنی و بعد وارد دوره فلوت رکوردر می شی. مربیت می گفت هستند بچه هایی که دوره های موسیقی آزاد رو هم در بیرون مهد گذروندن اما هنوز نت رو نمی دونن اما از تو خیلی خیلی راضیه و میگفت استعداد خوبی داری. باقتضای سنت در کنار یادگیری بازیگوشی هم می کنی. مهم نیست سلامتی و بازی کردنت برام از همه چیز بالاتره. بقول خودت دیگه بزرگ شدی خانوم شدی و همه چی رو میفرمی(میفهمی).

لاک

امروز با اصرار لاک قرمزی رو که دیروز عمه سحر بهت داده بردی مهد با وجود اینکه خیلی قول دادی سرشو باز نمی کنیُ دست دوستات نمیدی و مواظبی زمین نخوره بشکنه....... متاسفانه بابا همین الان زنگ زد و گفت مسئول مهد از دستمون ناراحته که چرا اجازه دادیم لاک ببری مهد گرچه شما به من گفتی دوستتاتم لاک میبرن اما راستشو نگفتی! الانم از ترست به بابایی گفتی خوابت میاد و رفتی تو تختت خوابیدی که من سین جیمت نکنم.

دیشب شیراز زلزله آمد

زمین لرزه نیمه شب ساعت ۳:۱۵ خیلی ترسوندمون اما خداروشکر اتفاقی نیفتاد. خیلی بد بود دلم لرزید. تا صبح خوابم نبرد. خدا به داد اونایی برسه که خرابی هارو تجربه کردن. خدا صبرشون بده. خدا برا هیچکی نخواد. خداروشکر فرشته کوچکم همچنان خواب بود. یاد فرشته هایی افتادم که زیر آوار.... خدا به همشون رحم کنه.

چندروز پیش یه دعوت به صرف قهوه اس ام اسی برا امروز از یکی از دوستان دانشگاهی داشتم و عزمم رو جزم کردم که با آوا هرطور که شده برم. تا ۳ شرکت بودم از ۳ تا ۴ هم جلسه اولیا با مربی بلز آوا داشتم بعد سریع رفتم خونه و نماز و دوش و لباس و .... خلاصه با دخملی مجردی زدیم بیرون و خوشبختانه خیل عظیمی از دوستان رو یکجابعد از تقریبا ۱۲- ۱۳ سال ملاقات کردیم. خیلی خوب بود و خوش گذشت از هایده جون بخاطر دور هم جمع کردنمون تشکر می کنم. دخترم هم حسابی همکاری کرد و شیطنت نکرد.

بیاد بچگی در کریرت

درحال تماشای وبسایتت

اردوی باغ ارکیده پنجشنبه 19/2/92

صبح حدود ۸:۳۰ رسیدیم و بعد از صبحانه ملحق شدیم به دوست شما نگار خانم اسکندری و شما با دوستات رفتید زمین بازی و تقریباً بجز زمان ناهار بقیه روز رو تا ۱۵:۳۰ در حال بازی بودید. از دوستات آناهیتا، یکتا، ابوالفضل، بهرام، نگار، هستی، پریسان، هما و چند تای دیگه بودن. حدود یک ساعتی هم با پریسان داشتی مامان بازی و آشپزی می کردی. خدارو شکر چنان بهتون خوش می گذشت که سراغی از مامانتونم نمی گرفتید. طبق معمول و برخلاف سایر دوستات با گریه زاری شما برای موندن بیشتر برگشتیم خونه.

عشق خودمی

دیشب برام یه نقاشی کشیدی و گفتی مامان این آناهیتا دوستمه ببین چه خوشگله لطفاً کنار عکسش برام ستاره بکش منم برات چندتا ستاره کوچولو کشیدم و گفتی حالا بهتر شد بعدش با خشونت گفتی حالا میخوام یه عکس زشت بکشم با تعجب پرسیدم چرا زشت گفتی می خوام عکس علی باغبانی رو بکشم چون بچه ی بدیه و همه ش منو اذیت می کنه!!!! قربون عالمت برم من چقدر شما بچه ها پاک و بی ریا هستین. هر وقت هم میام دنبالت یه ماجرای جدید از علیرضا تعریف می کنی که مامان امروز علیرضا میخواست منو خفه کنه بهش گفتم تو باید منو ببوسی نه اذیتم کنی یه روزم موهاتو کشیده بود روز بعد زده بود تو پشتت خلاصه امان از دست این علیرضا که دختر منو کلافه کرده. مامان علیرضا رو که دیدم بهش گفتم آخه پسر شما چرا بجای دوست داشتن و بازی کردن با دختر من همه اش شیطنت می کنه و اعتراض دختر منو در آورده. هههه آخی علیرضا پسر سروزبون داریه خیلی بامزه حرف میزنه. یه بار هم با اصرار مامانش با دختر من که لباس عروس پوشیده بود عکس انداخت گرچه آوا ازش فراری بود. می پرسم آوا توی مهد دوستات کیان؟ می گه نگار و ساناز. وقتی هم براش تغذیه و میوه میذارم ازم میخواد بیشتر بزارم به دوستاشم بده آخه دخترم بخشندگی رو خیلی دوست داره.

توی خونه هم تا دست بکار آشپزی می شم فوراً وسایل آشپزی شو میاره و شروع به پخت و پز می کنه و به بچه اش کیاشا غذا میده. بتازگی عروسک پلنگ صورتیش هم شده بچه اش و لباسای خودشو تنش می کنه و همه جا میبردش.

فردا پنجشنبه ۱۹/۲/۹۲ از طرف مهد بچه ها و ماماناشون از ۸ صبح تا ۴ بعد از ظهر باغ ارکیده دعوت دارن البته ناهار با خودمونه اگه ابری نشه حتماً میریم. ناهار هم از رستوران زیتون می گیریم. آوا برا این روز لحظه شماری می کنه و چون روزای هفته رو خوب بلده هر روز میدونه چقدر دیگه به این روز مونده.

چند وقته برا پایان دادن به گریه زاری و بهانه گیری آوا شروع به امتیاز دادن به کارای خوبش و کسر امتیاز از کارای بدش کردم بخاطر کسب امتیاز خیلی تلاش می کنه مورد قبول باشه تا از بیرون میاد لباسشو درمیاره و دست و صورتشو میشوره مسواک زدن و بهونه نگرفتن و مرتب کردن وسایلش و اسباب بازیهاش و بموقع خوابیدن و درست غذا خوردن همه امتیاز دارن وقتی امتیازش به حدنصاب برسه میتونه باهاشون هر چیزی دوست داره بخره یا هر جا دوست داره بره یا لباسی که دوست داره بپوشه و .... فعلاً که این روش تا حدودی کارآمد بوده و جواب داده.

سیرک

بر خلاف شایعه مامان فوفو چون شادی شهر هایپر استار خلیج فارس هنوز راه نیفتاده هفته گذشته با هم رفتیم مجتمع زیتون و توی شهر بازیش حسابی بازی کردیم.... بله بازی کردیم چون ایندفعه منم مثل تو قسمت پرتاپ توپ ۴ بار کارت کشیدم و حدود ۱۰۰ تا بلیط بردیم طوریکه دستگاهه بلیط کم آورد و به آژیر کشیدن افتاد.

هایپراستار بزرگ خلیج فارس

شهربازی مجتمع زیتون شیراز

خوشبختانه سیرک بین المللی برادران ذاکری تا ۳ خرداد تمدید شد و بالاخره بابایی برات بلیط تهیه کرد. یکی از همین روزها می بریمت. البته من خودم تا حالا سیرک نرفتم و این اولین بار هردومون میشه. امیدوارم بهت خوش بگذره دلبندم. (دیشب ۲۰/۲/۹۲ چون قسمت نشد بریم منزل عمه اینا ۳ تایی رفتیم سیرک و قسمت های حیوونیش به شما خیلی خوش گذشت و دلت می خواد بازم بری. سیرکش بد نبود ولی به نسبت بین المللی بودنش بیشتر از اینا انتظار میرفت).

جمعه ۱۳/۲/۹۲ با مادر جون رفتیم یه دوری توی شهر و باغ ارم زدیم. بنده خدا مادر جونی دیگه حتی نا نداره تو ماشین باشه و دلش میخواد زودی برگرده خونه توی تختش. باغ ارم که بودیم ابری شد و یهو سرد سرد و از ترس اینکه سرما بخوری زودی برگشتیم توی ماشین و خونه.

اولین زیارت آوا

با اینکه ساکن شیرازیم اما آوا در ۴ سال و ۲ ماهگی مشرف به زیارت حرم حضرت شاهچراغ احمدبن موسی الرضا شد. با چادر و حجاب کامل اما وقتی بچه های دیگه رو دید که بدون حجابن با دلیل و منطق کشف حجاب کرد. جای همه خالی نایب زیاره تون بودیم.

قلب مامان سرفه می کنه

دیروز بردمت دکتر معاینه ات کرد گفت چیزی نیست دارو نداد فقط قطره سدیم کلر. اما دیشب سرفه های خلطی داشتی. خداکنه واقعاً طوریت نباشه عزیزکم. دوست دارم

دلم میخواد همیشه سالم باشی و بدو بدو و شیطونی کنی و هرچی دوست داری نوش جانت کنی.

بهم می گی مامان، چرا شما وقتی جلسه نیست نمیای توی مهدم؟ آخه من دلم برات تنگ می شه میخوامت.

اردیبهشت شیراز معرکه است جای همه خالی

همه تون دعوتین تشریف بیارید و شکوه شهر چهار فصل ، شیراز رو از نزدیک با عطر گل های بهاری و بهار نارنجش ببینید.

بهار مبارک

دلمون برا همتون تنگ شده بود. خیلی وقته اینجا رو سرو سامون ندادم. مشغلات فکری- جسمی- کاری و غیرکاری اجازه نمیده مثل قبل ترها مرتب سر بزنم. ذهنم حسابی درگیره. بتازگی بعضی وقتا مطالب ساده رو فراموش می کنم اما خدارو شکر در کمال ناباوری خیلی چیزای پیچیده ترو با جزییات کاملاْ یادمه و حفظم و این جای خوشحالیه. برای مادرایی مثل من مهدکودک واقعاْ بهترین جاییه که بچه هامونو به آنچه که ما در زمان خستگی نمیتونیم آموزش بدیم آشنا می کنن و در حقیقت باری از دوش ما برمی دارند. و خدارو شکر که آوا همچنان عاشق مهدشه. دوستاشو دوست داره به مربی هاش عادت کرده و من از دخترم و از مهدش کاملاْ راضیم. توی خونه هم هرجا فرصتی دست بده مستقیم و غیرمستقیم آموزشش میدم گرچه این چند ماه اخیر دختر قشنگم که خیلی چیزا رو یاد گرفته برخلاف دوران قبل از دو سالگیش خیلی بهونه گیر و گریه ای شده و هر چیزی رو می خواد با گریه زاری بدست بیاره و من برخلاف انتظارش اگر چیزی هم براش درنظر بگیرم با گریه همونو هم ازش دریغ می کنم تا بفهمه با بهانه و گریه نمیتونه به خواسته هاش برسه و باید راه مناسب تری پیدا کنه. اما بعضی وقتا واقعاْ کم میارم و تحمل شنیدن صدای گریه زاریشو ندارم و ناخاسته به عزیزترینم پرخاش می کنم. روح لطیفی دارن این بچه ها وقتی می بینه ناراحتم دست دور گردنم میندازه و نادم و پشیمون عذرخواهی می کنه که دیگه تکرار نمی شه اما روز ازنو روزی از نو. دلم برای لحظه لحظه با آوا بودن پر می کشه اما مجبورم دوریشو تحمل کنم. بتازگی خودش پیشنهاد داده که کمکش کنم و یادش بدم بتنهایی بره دستشویی و خودشو تمیز کنه و چون خودش خواسته مطمئنم موفق می شه و زود از پسش برمیاد. اگه تنبلی نکنه لباساشو هم خودش بلده بپوشه. اما ترجیح میده من کمکش کنم. دختر گلم تو پاره تن منی میخوام بدونی که تمام وجودمی قلبم بخاطر تو هست که میتپه بخاطر تو هست که از خدا می خوام قوی تر و محکم تر از همیشه کنار تو باقی بمونم و تکیه گاهت باشم می خوام همه روزات بهترین باشه و تو همیشه موفق و سربلند باشی از شکست نترسی و قوی باشی. و یقین دارم که هستی. دوستت دارم بازم میامو از تو می نویسم.

سیزده بدر 92

 

جشن تولد 4 سالگی  8/1/92

نوروز 1392 مبارک

برای دیدن عکس های بیشتر به ادامه مطلب مراجعه کنید:

ادامه نوشته

جشن سبزه ها- مهد باران زمستان/ اسفند 91

بهمن91

دست و پامون بخاطر انجام و تکمیل تزیینات داخلی ساختمان بسی بهم ریخته و بنده هم که از دوشنبه گذشته حال نذاری دارم و سرفه و تب و لرز و ... تو هم باوجود اصرار بسیار من و بابا همچنان چسبک وار به من چسبیدی و می گی: اشکالی نداره اگه مریض بشم اما میخوام مامان داشته باشم و بالاخره دیروز با عطسه و سرفه و دیشب با تب به جرگه من پیوستی و صبح بردمت دکتر و طبق معمول استامینوفن و سفیکسیم ۱۰۰ و بخور و شربت دکسترومتورفان و قطره بینی .... توی این اوضاع و احوال فقط بیماری من و شما کم بود که کامل شد. بنده هم بسیار بسیار دلگرفته با فکر و ذهنی بس شلوغ پلوغ درست مثل وضع منزل که لبریز از گرد و خاکه و کوچه و خونه شده یکی. خدا کنه زودتر خلاص شیم از این همه شلوغی. و من بدنبال جایی پر از لحظه ای آرامش... هم برای ذهنم هم برای جسمم هم روح و روانم

خیلی خسته ام!

اگه وقت خریدنی بود حاضر بودم روزانه حداقل ۶ ساعت وقت اضافه با نرخ دلار روز بخرم.

پایان دی 91

چند هفته گذشته که مامانی پیشمون نبود دائماً ابراز دلتنگی می کردی و مامان جونو می خواستی. دیروز مامان فوفو و داداشی و عموشی و مامان جون پیشمون بودن و شما تو بغل مامان جون نشستی و خوشحال بودی. کاش معجزه می شد و بیماری و حال مامانی خوب میشد و میتونست باهات بازی کنه آخه رابطه مامان بزرگا و نوه ها خیلی خوبه اما.... توکل به خدا. خدارو شکر سرماخوردگیت بهتر شده و سرفه هات بند اومده گرچه دیروز توی چادر بازیت داداشی یه شکلات نیمه خورده پیدا کرد و شما بعد از کلی پنهان کاری و نمیدانم و ... بالاخره اعتراف کردی که شیطون رفته تو جلدت و گولت زده و گفته شکلات بخوری و البته شب هم کمی سرفه دار شدی. من نمیدونم این شیطونه چرا فقط دختر منو گول میزنه درست مثل گربه نره و روباه مکار. روز پنجشنبه هم بعد از یک هفته برا دو ساعت چون خیلی دلتنگی می کردی گذاشتیمت مهد که دوستاتو ببینی. جالبه وقتی نمیری مهد بغض می کنی و می گی حالا دوستام دلشون برا من تنگ می شه.

نیمه دی 91

بابایی جمعه پاش پیچ خورد و الان تو گچه و باید یک هفته استراحت کنه و راه نره. دیروز پیش بابایی موندی اما چپ و راست به من تماس می گرفتی و ابراز دلتنگی و بیقراری می کردی که زود بیام پیشت و گریه زاری. یکشنبه از فروشگاه هلو کیتی برات گوشی تلفن رومیزی و قاشق چنگال هلوکیتی گرفتم و یه آلبوم عکس ۲۰۰ تایی که برا عکسای دو سالگی به بعدته. باید به عکس پرینت سفارش چاپ بدم برات عزیز دلم. با گوشیت مرتب به همه زنگ میزنی بابا می گه از این ببعد قبض تلفنمون سرسام آور میاد. تازه بیمه عمر و پس انداز برات افتتاح کردیم که برا آینده ات پس انداز داشته باشی. دوباره کلاس بلز ثبت نامت کردم و از این ببعد شنبه ها توی مهد بلز هم کار می کنی. با وجودیکه تازه یه عروسک باربی خریدی تازه یادت افتاده اشتباه انتخاب کردی و عروسک سفید برفی و هفت کوتوله رو باید می گرفتی. بابا هم قول داده برات بگیره. همین الان هم زنگ زدی گفتی "مامان سلام دارم آتیش می بارونم. یه فکری کردم زود از سرکار برگرد بیا دنبالمون بریم عروسک سفیدبرفی و بادکنک بخریم تا بذارم روی پاتختیم". قربون شیرین زبونیات برم من الهی. دائم منتظر رسیدن روز تولدتی. خدارو شکر آخر داروهاته اما خودم از جمعه حساسیت گرفتم و صورت و بینی و گلوم بهم ریخته درحال خوددرمانی با عسل و نارنج و پرهیز غذایی هستم. بهم زنگ میزنی می گی "مامان حتماً برو دکتر تا زود خوب بشی من بتونم تو بغلت بخوابم. نگرانتم حتماً بریا" اما خودت نمیدونی وجودت بهترین درمانه.